میدانستـم که “رهی” دیگر برایم غریـبه نبود! مثل اینکه سالها یا شاید هم از ابتـدا با من بود! خود من بود! نه نه، خـود من هم نبود، نتـرس بود! بیپروا بـود!
خودش را در آتـش غرق میکـرد و صدای سوختنش شنیده نمیشد! باشتاب بزرگ شده بود، شتابی که لحظه لحظه نفس کشیدنش را به غارت میبرد و هر تکه از وجودش را مثل پارههای آتشین شهابسنگ به زمین میکوبید…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.