روزها جای خودشان را به هفتهها میدادند و هفتهها هم به ماهها. بدون انگیزه، بدون اینکه هدفی برای ادامۀ زندگی داشته باشم، این روزها را میگذراندم. تمام زندگی من در گذشته بود و در یک زمان متوقف شده بود.
هیچ تلاشی برای آینده و ادامۀ زندگی نمیکردم و از این دنیا چیزی نمیخواستم. وقتی به برگهای زرد درختان که روی زمین ریخته بودند و زیر پای رهگذران خرد میشدند، نگاه میکردم.
فکر میکردم که این برگها هم یک روز سبز بودند و باعث زیبایی این درختان و الان در فصل پاییز اینطور زرد و پژمرده شده بودند. یاد گذشتۀ سبز و زیبای خودم افتادم که همیشه بهار بود و همه چیز قشنگ و زیبا. حالا ورق برگشته بود و فصل زندگی من هم مثل فصل سال عوض شده بود و به فصل خزان رسیده بود. شادیها و زیبائیها مثل برگ درختان زرد و پژمرده شده بودند و از تنۀ زندگی من ریخته بودند. به غیر از یک تکه چوب خشکیده که بیشتر به درد هیزم شدن و سوختن میخورد، چیز دیگری باقی نمانده بود. مطمئن بودم که اگر روزی بهار به زندگی من دوباره سر بزند، دیگر نمیتواند این تنۀ خشکیدۀ زندگی من را سرسبز و خرم کند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.