به تندی از آنجا خارج شد. شروع به دویدن کرد. کسی در کوچههای تنگ و تاریک آنجا نبود.
سردی هوا و ترس غزل حتی دلش را به لرزش در آورده بود. آنقدر که حس میکرد هر لحظه منفجر میشود حس میکرد سایهای پشت سرش است.
سایهای شوم که به دنبال و در حال دویدن بود. دعا میکرد که زودتر هوا روشن شود. قدمهایش تندتر میشد. اما صدایش آنقدر بیحس شده بود که حس میکرد هر لحظه ممکن است بر زمین بخورد آن سایه پلید او را در خود حبس کند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.