روایتی جالب و خواندنی که از زبان پسری نوجوان بیان می شود، پسری چهارده، پانزده ساله که آرزوی حضور در تیم ملی فوتبال را دارد و همین روزها قرار است با دو دوستش یعنی رسول و آرش در مسابقات محلی فوتبال برای به دست آوردن جایزه پنجاه هزار تومانی رقابت کنند. داستان از اواسط دهه هشتاد آغاز می شود و ماجراهای گوناگونی را از زبان پسر به تصویر می کشد، ماجراهایی متناسب با حال و هوای نوجوانی و آن دوران و گاه ماجراهای دیگری که از زبان شخصیت های در ارتباط با او شرح داده می شوند.
بعد از تمرین هرکس راه خودش را می رفت و کاری به دیگری نداشت. انگار ما سه نفر هیچ وقت رفیق نبوده ایم. فقط به فکر تمرین بودم. تمرین هایم به چشم آقا حسین آمد. بابت سرعت زیادم تشویقم کرد. من باید انتخاب می شدم و به تیم آیندگان می رفتم. دلم نمی خواست رسول انتخاب شود. به فکر جبران و تلافی بودم. درباره آرش حسی نداشتم. برایم فرق نمی کرد. اگر او هم به تیم آیندگان می آمد و رسول انتخاب نمی شد این کیف بیشتری داشت. من و آرش در یک چیزی احساس مشترک داشتیم. این را من می دانستم و آرش نمی دانست. رسول فهمیده بود که من فهمیده ام. به روی خودش نمی آورد. تصور می کردم وقتی آن روز باران می بارید و ما پنج نفر (من، آرش، رسول، بهمن و نوید) بی بهشاد، سر پایینی باغ مینا را با دوچرخه پایین می آمدیم فکر بالا کشیدن پول ها به سرش زده و گفته حالا که بهشاد گم شده پول ها هم از جیب من افتاده است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.