روزگار عجیبی داشتم، تمامی این فکرها و توضیحات در طی چند ثانیه از مغزم گذشت. لب خیابان آمدم و بعد از چانه زدن با چند راننده بالاخره با یکی سر قیمت دربست به توافق رسیدم و سوار شدم، کاش حداقل یک ستاره در آسمان میبود، خیلی دلم میخواست جملهای ادبی مینوشتم نه خزعبلات درهم ذهنیام را، راننده تاکسی پرسید که اگر اشکالی نداشته باشد سیگاری بگیراند، گفتم نه، بعد از روشن کردن سیگار تعارف کرد که میکشم یا نه؟
خواستم که بهم بربخورد و بر سرش فریاد بکشم که مرتیکه فکر کردی چه خبره، برو به فلانت سیگار تعارف کن و دعوا راه بیندازم و از تاکسی پیاده شوم و در آخر بعد از کلی ناسزا و فریاد در را به هم بکوبم و کرایه هم ندهم، اما دیدم حال ندارم و البته بنده خدا وقتی ساعت یازده و اندی شب خانمی تنها را سوار میکند شاید در دلش میگوید حتما به سیگاری نیاز دارد …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.