… وقتـی از کـسی خوشت نمییـاد، دلیلی نداره که چیـزی رو براش توضیح بدی. اونم وقتی که بعد یه سال، طرف رو میبینی و اون تو دومیـن جملهاش بهت میگه: «خبری ازت نیست».
میتونست بگه: «کجایی پسر؟ دلم برات تنگ شده.»
میتونست بگه: «چقدر از دیدنت خوشحال شدم.»
ولی وقتی اون حرف رو میزنه، یعنـی دیگه همه چی تمومه. انگار نه انگار که یه زمانی صبـح تا شب با هم بودیـم، با هم سفر رفتیم، با هم دزدکی از مرز رد شدیم، با هم تو ساحل اقیانوس شنا کردیم. یه موقعـی میخواستیـم با یه دست لـباس تمام دنیـارو بگـردیم. قرار گذاشتـه بودیم خودمون رو جایی بند نکنیم.
ولـی خب، چــه میشـه کرد؟ تا ابد کـه نمیشـه تو دنیـا ول گـشـت. بالاخـره یه روز، یه جا یقهات رو میگیرن. بالاخره یه روز وسوسه میشی یه خونه بخری و همون خونه، کلکترو میکَنه.
فقط کافیه یه سند به اسمت بخوره؛ دیگه تا آخر عمر نمیتونی خودت رو از دستش خلاص کنی. بالاخره یه روز یه نفر روبه روت میشینه و تو احساس میکنی که ازش خوشت میاد. اون موقعست که دیگـه باید فاتحه رد شدن از مرز رو بخونی.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.