وحشت از وقتی شروع شد که خود را یکه و تنها وسط درختان تنومندی دید که محاصرهاش کرده بودند و تاریکی یکی یکی آنها را میبلعید در واقع دلیلی برای ترس وجود نداشت لااقل نه دلیل که بتواند خود او را قانع کند.
هیچ گاه اینقدر بزدل نبود. عجیب بود شهامت به یکباره از وجودش کوچیده بود.
خورشید کمکم انوار طلایی رنگش را از گرده زمین بر میچید…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.