یک روز جوانی که از زندگی سرخورده شده بود، تصمیم گرفت در جستجوی خوشبختی ترک دیار کند. در همین راستا یک کولهپشتی و یک دستگاه ام پی تیری پلیر با خود برداشت و راهی دوردستها شد! رفت و رفت تا به کوهی رسید، از کوه بالا رفت. در قلهي کوه پیرمردی با محاسن سفید و ردایی بلند نشسته بود و پرندگان خشمگین بازی میکرد.
جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: «ای پیر دانا، من در جستجوی خوشبختی ترک آشیانهي خود کردهام. مرا پندی ده یا حقیقت خوشبختی را بر من عیان کن.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.