بخشی از کتاب
وارد قلمرو پلنگ شدم، ناخواسته، چیزی ندیده بودم که نشان از حضورش باشد. نه صدایی، نه بویی، نه هشداری و نه … دست میکشم بر کشاله رانم که میسوزد. اگر بوی او هم اینقدر تند بود، لابد می فهمیدم که وارد قلمرواش شده ام.احتیاط میکردم و با سر نمی افتادم در کمینش.گم شده بودم، سرگردان و حیران در کوهستان. یک لحظه برق چشمانش را دیدم. چراغ خطری که روشن شده بود و هر لحظه ممکن بود چیزی بلای جانم شود. آسمان رعد و برقی زد،دیدمش. صبح زود کوله را بستم. ابراهیم گفت: نرو بابک… زودبرنمیگردی، بابک اگر بری، هوس خواب با پلنگ می افته به جونت. این را گفت و من قهقهه زدم. فکر کردم شوخی میکند و بد به دلش نیفتاده. احساس بدی به بیرون رفتن من از خانه ندارد یا تابحال مرا زیر دندان گرگ ها یا در حال جان کندن زیر نگاه منتظر کرکس ها ندیده…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.