داستان عاطفی که میان دختر و پسری 16 ساله اتفاق می افتد .، نخستین عشق و احساسی که هر دو آن ها می دانند پایانی ندارد با این حال تصمیم می گیرند که آن را امتحان کنند. النور و پارک عشقی شگفت انگیز را با یکدیگر تجربه می کنند، ماجرایی که شاید هیچ وقت دیگر اینگونه اتفاق نیفتد.
خدای من، مگر ممکن است آدم به کسی چنین احساسی پیدا کند!
النور در طول کلاس انگلیسی و تاریخ به پارک نگاه نکرد. پارک بعد از کلاس رفت کنار قفسه اش. آنجا نبود.
وقتی سوار اتوبوس شد، النور روی صندلی نشسته بود، سر جای او، کنار پنجره. خجالت می کشید حرف بزند. کنارش نشست و دست هایش را بین زانوهایش گذاشت. یعنی که حالا النور مجبور بود دستش را بگیرد. دستش را کشید به طرف خودش و انگشت هایش را دور دست او محکم کرد.
انگشت های النور می لرزید.
پارک توی صندلی اش صاف نشست و سرش را به سمت راه بین صندلی ها برگرداند.
النور آهسته گفت: «خوبه؟»
پارک سرتکان داد و نفس عمیق کشید. هردو به دست های شان خیره شدند.
خدای من!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.