نیمههای شب بود که خیسِ عرق از خواب پریدم. هوای بیرون توفانی بود. در وجودم هم مثل هوای بیرون تلاطم ایجاد شده بود، چون کابوسی وحشتناک دیده بودم.
درهای را که من و رفیقانم در آنجا با آرامش چرا میکردیم، گلهای از الاغهایِ قهوهای تصرف کرده بودند. من یک گاو بودم، از آن گاوهای قانع و شاکر؛ تا اینکه سروکله الاغها پیدا شد. آنها تمام علوفهها را غارت کرده و موجب ترس و وحشت گله شده بودند؛ تمام قوانین را زیر پا گذاشتند و بذر نفاق پاشیدند؛ همه جا را به لجن کشیدند و بعد هم راهشان را کج کردند و رفتند تا همین کارها را در جایی دیگر انجام دهند.
طبیعتاً این کابوس نمیبایست مرا بیخود و بیجهت آزار دهد، اما مسئله این بود که کابوس ده شب پشت سر هم تکرار شد. بعد از آن هم دچار بیخوابی میشدم. به خاطر آزار و اذیت الاغهای نرهِ خر خسته شده بودم و تازه شیرم هم ترش شده بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.