کتاب را میتوان داستان مردی دانست که میتواند به راحتی و با خونسردی «نه» بگوید و در مقابل بسیاری از درخواستهایی که از او میشود تفقط بگوید : «ترجیح میدهم که نکنم.»
«بارتلبی محرر (داستانی از وال استریت)» عنوان داستانی از هرمان ملویل (Herman Melville) است و از مهمترین و شناخته شدهترین داستانهای اسوت
ژیل دلوز (Gilles Deleuze)، فیلسوف فرانسوی در مقاله خود با عنوان «بارتلبی، یا یک فرمول» به این داستان هرمان ملویل پرداخته است.
ژاک رانسیر (Jacques Ranciere) در مقاله دوم با عنوان «دلوز، بارتلبی و فرمول» به بررسی و تشریح بیشتر نظر دلوز دربارۀ این داستان پرداخته.
مقالۀ سوم این کتاب، «بارتلبی، یا در باب حدوث» است که در آن جورجو آگامبن (Giorgio Agamben) وجوه دیگری از این داستان را بررسی کرده.
ژیل دلوز دربارۀ این داستان بیان کرده است:
«معنای این داستان تنها آن چیزی است که بیان می کند . همان چیزی که تحتاللفظی میگوید و تکرارش میکند: «ترجیح میدهم نکنم.» این فرمولِ شوکت این داستان است که هر خوانندۀ شیدایی، به نوبۀ خود، تکرارش میکند. مردی تکیده و رنگ پریده فرمولی را بیان کرده است که هر کسی را به جنون میکشاند.»
دلوز در قسمت دیگری از مقاله ای که در این کتاب نوشته شده است، مینویسند:
«بارتلبی، نه استعارهای برای نویسنده است و نه، به هیچ وجهی، نمادی از چیزی دیگر. بارتلبی متن است به شکلی خشونتآمیز کمیک و امر کمیک همیشه عینی یا تحتاللفظی است. این داستان مانند نوولتها یا داستانهای بلندِ کلایست، داستایفسکی، کافکا یا بکت است همراه با این داستانها، تباری زیرزمینی و متشخص را شکل میدهد.»
در بخشی از کتاب ترجیح میدهم که نه (I Would Prefer Not To) میخوانیم:
اما برای من، پارادوکس این دیوار سست بنیاد دیگر صرفاً نشانهی نیاز به تفاوتگذاری بین تفکر ایلیاتی و کاریکاتورهایش نیست. آنچه مهمتر است نشان دادن مخمصه و معضل آن گذری است که دلوز به مدد فروریختن دیوار بازنمایی، از ادبیات طلب میکند، آن هم به واسطهی ابداع مردمانی به لحاظ سیاسی، برادر در عین اتکا به انواع مردمان موجود، و از دل آن شکلی از برابری مردمان که هستیشناسی دلوز تعریف میکند، از دل آن حالت وجودی چندساحتی که هستیشناسی او مبین آن است. این پرسش که: «دیواری از سنگهای فرو ریخته چیست؟» ما را به این پرسش بازمیگرداند: «بارتلبی دلوز کیست؟» این مسیح برادر که قرار است ما را از قانون پدر نجات دهد کیست؟ این مسیح غریب که به جای بدل شدن به تجسد کلمه، از دل دفتر نسخهبرداری از «حروف مرده» برمیخیزد، آنجا که فقط برزخ کلمات بیمرجع را میبیند، یا برزخ کلماتی را که ارجاعشان به مرجعی غایب است، آن خدا پدر که نه دستی برای گشودن نامهها دارد، نه چشمی برای خواندنشان، نه دهانی برای حرف زدن، آن پدر کور، کر و گنگ که پسرش بارتلبی را به جهان فرستاد همانند دیواری که توپی را که به آن خورده پس میفرستد، پسرش را فرستاد تا فقط یک جمله را بگوید و «تجسد» آن جمله باشد، بگوید که او، پدر «خوب»، پدر اسکیزوفرن، هیچ چیز را ترجیح نمیدهد. او اندامی ندارد تا ترجیح دهد، چرا که اندامهایش، دهانش، چشمانش، دستانش، همه از جا در رفتهاند، در هر نقطهای و هر زمانی از جهان؛ و واقعیت این است که بارتلبی چیزی جز این در رفتگیها نیست.
همانگونه که دیدیم، مسئله نشاندن این پدر روانپریش به جای پدر قانون است. هیچ نوع اخوتی شکل نگرفته، فقط اتمها، گروههای اتمها، تصادفات و جرح و تعدیلهای بیپایان رخ میدهند. هیچ چیز در کار نیست جز یکی شدن قدرت بیپایان تفاوت و بیتفاوتی امر بیپایان. پرسش اصلی باقی است: چگونه میتواند با این بیتفاوتی، در دل جماعت سیاسی، تفاوت ایجاد کرد؟ تفاوت را باید یک شفیع و واسطه، فیگوری مسیح مانند، ایجاد کند، او که «با چشمانی سرخ» از آن جهان باز میگردد، از جایگاه عدالت، از بیابان و جز عدم تفاوت حرفی برای گفتن ندارد. پس این شفیع باید دو عمل انجام دهد: باید از طریق آنارشی عظیم هستی، به مدد قانون بیابان، در برابر قانون کهن پدران بایستد؛ اما علاوه بر آن، باید این عدالت را به چیزی دیگر بدل کند، این آنارشی را به اصل بنیادین جهانی عادلانه بدل کند که نطفهی الگویی افلاطونی را در دل دارد: جهانی که در آن تکثرات انسانی بر اساس بیابانهایشان نظم یافتهاند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.