از سوت و كوربودن درمانگاه دلش خنك شد. ايستاد و به دكتر فكر كرد. به اينكه حاضر نشده بود دندانش را مداوا كند. به شبي كه او، يعني نادر پيشوا دنداندرد داشت.
به اين فكر كرد كه امتناع اين دكتر خدانشناس كه ريز و درشت او را دزد و قاتل و بيخدا ناميده بود خيري برايش داشت. اگر دندانش درمان ميشد، همان شب به خانه فرجاميها نميرفت.
اگر نميرفت، شيدا را نميديد. اگر دندانش درد نميكرد شايد با اين طبيب دمخور نميشد و شست زندايي خبردار نمیشد كه نادر بيمار خوبي ميشود براي باقي عمر شيدا. از فكر حرفهاي دكتر دوباره مچاله شد. اما از فكر اينكه بيمار شيدا شده بود، جان گرفت و از ته دل خوشحال شد. اتفاق شبي كه دنداندرد داشت عمق تنفر مردم اينجا از حادثههاي قبل را نشان داد.
دوباره به حرف ايرج فرجامي فكر كرد: «دست زنتو بگيرو باهاش برو كردستان. برو كنار خانوادهي اون زندگي كن… اونا كس و كارت ميشن نادر. من و خانوادهام هميشه دوستت داريم و پشتت هستيم، ولي اين براي تمام زندگيت كافي نيست.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.