وقتی سرش را بلند کرد درختان سرسبز جاده را دید که در دو سمتشان خودنمایی میکردند. بعد از دو سال دوباره شمال را میدید. چقدر دلش میخواست کسانی که دوستشان داشت، در این سفر همراهیش میکردند. میان این جمع احساس غریبی میکرد.
حتی مادر هم وقتی با فامیلش یکی میشد و در میآمیخت، برای معصومه غریبه جلوه میکرد. مادر گویی در آنها ذوب میشد. عجیب دوست داشت در وجود برادر و خانوادهاش غرق شود. معصومه خمیازهای کشید. کمرش کمی درد گرفته بود. از متن کتاب
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.