کتاب حاضر از ماجرای واقعی دختری می گوید که با HIV مبارزه کرد! پیج راول که از بدو تولد میزبان یک ویروس نامرئی در بدنش بود، با آگاهی یافتن دوستان مدرسه ای اش نسبت به این موضوع، با نامهربانی آن ها رو به رو می شود و می کوشد که دنیای مهربان تری بسازد.
یکی از بچه ها یک بطری آب تعارف کرد. یک قلپ نوشیدم و بعد پسش دادم. یکی از پسرهای کلاس هفتمی گفت «مواظب باش، از بطری ش آب نخور. ایدز داره.»
چند لحظه طول کشید تا چیزی را که شنیده بودم متوجه شوم. بعد چند لحظه دیگر هم طول کشید تا آن را هضم کنم. گذشته از این که HIV داشتم، نه ایدز، دقیقا می دانستم که او درباره ی چه کسی حرف می زند. منظورش من بودم. مستقیم به جزمین نگاه نکردم، گرچه درست همان جا نشسته بود. شکی نبود که او هم این حرف را شنید. «ایدز داره». اما صبر کن. فقط یک راه وجود داشت که کسی بفهمد من HIV دارم. «از بطری ش آب نخور!» من فقط به یک نفر گفتم. فقط یک نفر. فقط به دوست صمیمی ام گفتم. بدنم سرد شد و حالت تهوع داشتم. اگر من فقط به جزمین گفتم و حالا دیگران می دانند، این فقط یک معنا داشت: جزمین به کسی گفته بود. او حتما بلافاصله این کار را کرده بود، شاید همان موقع که من داشتم حرکات هلهله را تمرین می کردم. اما او نمی توانست. او این کار را نمی کرد. یاد لی لی افتادم. شاید او به لی لی گفته بود. «از بطری ش آب نخور!» بعد لی لی حتما به دیگران گفته است و آن ها هم حتما به بقیه می گفتند. فقط یک ساعت گذشته بود و به همین زودی همه خبردار شده بودند. «ایدز داره.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.