کتاب مجموعه اشعار شمس لنگرودی باران

مجموعه اشعار شمس لنگرودی باران نشر نگاه  اثر محمدتقی شمس لنگرودی منتشر شده است

ریال۱.۸۵۰.۰۰۰

50 در انبار




وزن 915 گرم
موضوع

مولف

محمدتقی شمس لنگرودی

ناشر

نگاه

شابک

9786003761766

تعداد صفحات

861

قطع کتاب

نوع جلد

سال چاپ

نوبت چاپ

توضیحات

در ابتدای این کتاب می خوانیم: 

 

پیش از دفتر « شمس لنگرودی »

 

 

غزل  1 « شمس لنگرودی »

 

« شمس لنگرودی » رفته‌یى از بر ما چشم به راهیم بیاحلقه در گوش در کعبه آهیم بیا

 

دوریت بند غم افکند به پاى دل مست

مست بودیم و پشیمان ز گناهیم بیا

 

بى‌تو مهتاب پریشان شد و گل‌ها خشکید

دل غم‌اندود چو شب‌هاى سیاهیم بیا

 

مى‌تراود ز لب کوزه شب آب سکوت

ما به یاد تو به شب غرق نگاهیم بیا

 

 

زندگى چوبه دار و همه آویختگان

طالب صحبت آن مهر گیاهیم بیا

 

شمس خاموش شد از دوریت اى دورِ قمر

گرچه با یاد تو در حضرت ماهیم بیا

 1348

 

شمس لنگرودی

 

غزل  2

 

 

آفتابم گرچه مى‌رانى مرانیستى جز داغ پیشانى مرا

 

در هوایت پر کشیدم سال‌ها

سال‌ها باد است ارزانى مرا

 

قطره بودم آب گشتم ابروار

بازگردم تا چه گردانى مرا

 

بال‌هایم از درون روییده‌اند

سیر آفاق است پنهانى مرا

 

سر نپیچم گر تو پیچى سر ز من

بى‌سروپایى است سامانى مرا

 

فرودین در سایه‌ها پنهان شود

گر تو آموزى گل‌افشانى مرا

 

ابرها بر سینه پوشیدم مگر

رازها پوشد پریشانى مرا

 

همچو بادم تن ندادم هیچ سوى

آسمانت کرد زندانى مرا

 

سطر اول با تو بودم، سطر سطر

دور گشتم چون نمى‌خوانى مرا

 

گرچه شمسم آسمانم زیر پر

بُرد پوشد، کرد زندانى مرا

 1349

شمس لنگرودی

 

سوى گرگان مرو اى یوسف کنعانى من         خانه‌آباد چه کوشى تو به ویرانى من

      جعفر شمس گیلانى (لنگرودى)

 

قصیده صبح

 

سپیده‌دم زد ز بیکران‌هافتاده شورى به جان دریا

 

کشیده هر سو ز شعله باغى

گلى که سر زد ز سینه ما

 

نهاده آتش به کف پایم

به آسمانم کشیده پرها

 

چه آتشى زد در آتش من

که جز به آتش نشد مداوا

 

فتاده برگى در آستینم

که صد بهارم کشیده صد جا

 

بیا سوا کن ز دُرّ و مرجان

که کشتىِ من رسیده حالا

 

زمان شادى به کى نهادى

گذشته اکنون رسیده فردا

 

به کنج ظلمت چرا نشستى

تو هم‌چو ماهى دمى برون آ

 

در آفتاب سحر نظر کن

که چون گشاید جهان به نرما

 

پرندگى کن که پر برآرى

که پر بها شد پرندگى را

 

زمانه چنگى دگر ندارد

همین و راهى به زیر و بالا

 

همین و راهى که خوش نوازد

اگر برانگیزیش به هیجا

 

گلى که سر زد ز شاخ خشکى

ز خشک‌جانى کشیده سر وا

 

زمانه پندى دگر ندارد

ز خود برون آ، جهان بیارا

 

در آستانت ثمر نگیرد

گلى که واشد، ندیده کس را

 

به خسته‌جانى تو کى توانى

کِشى گُلى را به شانه حتا

 

کجا گذارى گرت گذارد

به دست خسته فلک ثریا

 

تو مانده‌یى بس پس آورد کس

ز آنچه روزى که کرده یغما

 

تو مانده‌یى بس پس آورد کس

ز آنچه سودت نکرده سودا

 

زهى خیالى که بر نهالى

گلى ز عکسى شود هویدا

 

نشسته عمرى به بوى دامى

و مرغ زیرک نکرده پروا

 

هواى چیدن به سر ندارى

وگرنه دستت رسد به گل‌ها

 

نشاط باران ثمر برآرد

تو بى‌نشاطى چو سنگ خارا

 

اگرچه بارد، گلى نیارد

درخت روحت شکسته زیرا

 

دلى که لرزد چگونه ارزد

که پا گذارد به تیغِ سرما

 

فروفکن سر به راه و بنگر

که کس نداند نشان و معنا

 

چو خیل کوران مگر نبینى

گرفته هر کس عصا به عمدا

 

به چهره‌سازى چه جلوه‌بازى

به بوف کورى که مرده برجا

 

در آشیانى که کس نپاید

به پاى کرکس فتاده عنقا

 

چه بهره باشد چو مه نباشد

که کار نخشب کشد به رسوا

 

به بوى گنجى مرو به دنجى

که غیر مارى ندارد آنجا

 

اگرچه تلخ است و بد گوارد

به مستى ارزد شراب دنیا

 

شمس لنگرودی

 

نامه

 

هواى قریه بارانى‌ستکسى از دور مى‌آید

کسى از منظر گلبوته‌هاى نور مى‌آید

صدایش بوى جنگل‌هاى باران‌خورده را دارد

و وقتى گیسوانش را

رها در باد مى‌سازد

دل من سخت مى‌گیرد

دلم از غصه مى‌میرد.

 

هواى قریه بارانى‌ست

جمیله جان

درها را کمى واکن

که عطر وحشى گل‌ها

بپیچد در اتاق من

 

که شاید خیل لک‌لک‌ها

نشیند بر رواق من.

 

جمیله جان

مى‌بینى که ساحل‌ها چه خاموش است؟

کنار کومه‌ها دیگر گل و سوسن نمى‌روید

و ماهیگیرها آواز گرم روستایى را نمى‌خوانند.

 

جمیله، آه

برنجستان ما غمگین غمگین است

و دیگر برزگرها شعر لیلا را نمى‌خوانند

روایت‌هاى شیرین را نمى‌دانند

هوا در عطر سوسن‌هاى کوهى بوى اردک‌هاى وحشى را نمى‌ریزد

و در شب‌هاى مهتابى

صدایى جز هیاهوى مترسک‌ها نمى‌آید

تمام کوچه‌ها دلتنگ دلتنگ‌اند

جمیله جان خداحافظ

خداحافظ

دل من سخت غمگین است.

پاییز  1350

 

شمس لنگرودی

 

 

 

دست از دلم بردار

 

دست از دلم برداربگذار من تنها بمانم

بگذار در یلداى رؤیاهاى خود ویرانه گردم

دیگر نیایشگاه چشم خانمان‌سوزى نبینم

دست از دلم بردار.

 

بر من ستم‌ها رفت

با روزگار من ستم‌ها رفت

تو شب‌چراغ سینه تنگم

اندام تو خلوت‌سراى دردهاى کهنه من بود

اندام تو دیر عظیمى بود

بر جُل‌جتاى روشن مهتابىِ پاییز

وقتى که مى‌ماندم

وقتى که تنها با هواى گریه مى‌ماندم

 

دست توام آرام‌بخش تلخکامى بود

دیگر نگاه‌هاى توام تسکین نمى‌بخشد

قلب گرفتارم

دیگر به رفتار تو هم درمان نمى‌گیرد.

 

بگذار برف صبح یکریز زمستانى

زخم بزرگ شانه‌هایم را بپوشاند

که این مرد

این خامش تلخ بیابان‌گرد

دست‌آوریده روزگارِ با تو بودن‌هاست

دست از دلم بردار.

 1351

توضیحات تکمیلی
وزن 915 گرم
موضوع

مولف

محمدتقی شمس لنگرودی

ناشر

نگاه

شابک

9786003761766

تعداد صفحات

861

قطع کتاب

نوع جلد

سال چاپ

نوبت چاپ

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “کتاب مجموعه اشعار شمس لنگرودی باران”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
فروشگاه
علاقه مندی ها
0 موارد محصول
حساب کاربری من