متن پشت جلد:
پی در پی صدای ضربه های همسایه ها را بر دیوار سلول می شنیدم که با نگرانی می پرسیدند چرا جواب نمی دهید میخواستم بگویم سرمان شلوغ است و سرگرم مردنمان هستیم… در بهتی مالیخولیایی فرو رفته بودم و به هر طرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد و نه بوی زندگی … سرم بزرگتر از تنم شده بود و دیگر توان کشیدن آن را نداشتم.کاسه سرم خالی شده بود و صداها مثل سنگ ریزه هایی بودند که در ظرفی خالی این طرف و آن طرف می شدند همه همدیگر را می شناختند و به هم نشان می دادند و سلام و خوش آمد می گفتند. دیگر استخوانهایم از اینکه روی زمین سرد افتاده بود تیر نمیکشید و درد نمی کرد، چشم هایم همه چیز را زیباتر می دید ، افق نگاهم دور و دورترها می دید ، راه که می رفت دیگر سفتی زمین را زیر پایم احساس نمی کردم ….
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.