برشی از کتاب
حالم خوش نبود. خوش بود و خوش نبود. سوم آبان بود. درمانده بودم. گشتی در محوطۀ موزۀ هنرهای معاصر زدم؛ این بار نگاهم بیشتر به سمت مرد در حال قدم زدن رفت. وارد پارک شدم. میدانستم کجای پارک میروم؛ همان قسمت جنگلوار، با آن میز و نیمکتهای چوبی خوشایند. بیستدقیقهای با سرگردانی قدم زدم. خلوت خلوت بود، ولی باز چشمم دنبال نیمکت دنج میگشت. عاقبت نشستم. چیزی از درماندگیام کم نشده بود. چند دقیقهای مبهوت مبهوت ماندم. کمکم حال گریه اضافه شد. مقاومت نکردم. چشمهایم خیس شد. خیس خیس. اما اشکی پایین نیامد. کمی تار میدیدم. بغض هم آمد. در گلویم حسش میکردم. ناگهان ترکید. اشک سراریز شد. سی ثانیهای هقهق هم آمد. کمی آرام شده بودم. سرم را روی گوشۀ نیمکت گذاشتم. چشمهایم را بستم. میخواستم ذهنم را از همهچیز پاک کنم. سخت بود….
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.