… پای من هیچ وقت به تبعیدگاه نرسید. پاهایم سست بود و دستهایم میلرزد. توی سرم انگار چیزی میچرخید راه که میرفتم به در و دیوار میخوردم آنقدر سرم چرخید و چرخید تا جلوی پای یک زن به زمین افتادم.
دستهایی که نمیشناختم مرا جابهجا کرد روی تختی بودم که نمیدانستم کجاست. یک نفر نبضم را گرفت چشمهایم باز نمیشد. بسته بود اما گوشهایم خوب میشنیدند. خدا ترا خیلی دوست دارد که چنین جوانی جلوی پایت به زانو میافتد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.