رمان حاضر در چهار فصل با عناوین: “یخ، “جنگل، “دریا و “انقلاب زمستانی روایت می شود و دربارۀ مرد میانسالی است که سال هابه تنهایی در جزیرۀ کوچک و متروک اجدادی اش زندگی می کند؛ او در تمامی روزهای زمستان حفره ای را در یخ می شکافد و با پریدن در آن، به خود یادآوری می کند که هنوز هم زنده است! زندگی یکنواخت مرد میانسال همچنان ادامه دارد و درست در زمانی که خیال می کند زندگی اش بدون تغییر ادامه خواهد داشت، سروکلۀ دوستی قدیمی پیدا می شود.
وقت آن بود که حفره ی درون یخ را بگشایم و در آب فرو روم. سلانه سلانه که به سمت موج شکن می رفتم باد شدیدی به تن ام می خورد. لایه ی نازک یخ را با بیل کنار زدم و پایم را گذاشتم در آب؛ سرما انگار مرا می سوزاند.
همان وقت که به سختی خودم را بالا کشیدم و می خواستم به سمت خانه بروم، ناگهان باد سختی گرفت. چیزی باعث شد بترسم و نفس ام را نگه دارم. چرخیدم.
یک نفر آن بیرون وسط یخ ها ایستاده بود.
هیکلی سیاه، مثل سایه، در زمینه ای کاملا سفید. خورشید تنها کمی بالاتر از افق بود. در برابر نور چشمان ام را نیمه باز کردم و تلاش کردم ببینم او کیست. زنی بود که انگار به دوچرخه ای تکیه کرده است. دقیق تر که شدم دیدم که یک واکر چرخ دار است، عصایی با چهار چرخ. هرکه بود، نمی توانستم آن جا کنار حفره ام سرپا، برهنه، بایستم. شتابان راه افتادم به سمت خانه، گیج شده بودم.
لباس پوشیدم و راه افتادم به سمت تپه، دوربین دو چشمی را هم برداشتم.
هیچ حدس و خیالی نداشتم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.