وزن | 258 گرم |
---|---|
موضوع | |
مولف |
آنتون پاولوویچ چخوف |
ناشر |
نگاه |
مترجم |
احمد گلشیری |
تعداد صفحات |
180 |
قطع کتاب | |
نوع جلد | |
سال چاپ | |
نوبت چاپ |
« دوئل » تصویر تقریبا حقیقی آشفتگی روحی روس ها در پایان قرن گذشته است و ما را به تأمل در روابط انسانها وا می دارد . در پس این جهان، نویسنده در پی یافتن حقیقت است؛ حقیقتی که گویا هرگز کامل نمی شود . تقریبا همه شخصیتهای داستان موجوداتی ضعیف هستند و آرمان هایی را می جویند که خود می دانند بیرون از دسترس آن هاست و برده عادات خویش اند.
در « دوئل » لایوسکی ( یکی از شخصیت های اصلی رمان ) با زنی به نام نادیژو فیودورونا آشنا می شود و او را از شوهرش می رباید و به قفقاز می برد. عشقی دروغین که بعد از دو سال دل لایوسکی را می زند و لایوسکی مترصد فرار از این شهری که ساحل گرم و شرجی اش غیر قابل تحمل است …
گزیده ای از کتاب دوئل
اون بالاها، شمال. جاى کاجها، انسانها، ایدهها… حاضرم نیمى از عمرمو بدم تا یه جایى توى استان مسکو یا تولا باشم، توى یه نهر شنا کنم، سردم بشه، بعد چند ساعتى حتى شده با معمولىترین دانشجو قدم بزنم، تا مىتونم حرف بزنم، بوى زندگى رو حس کنم، شبها رو توى باغ با دوستان صمیمى بگذرونم و صداى پیانو خونه رو پر کرده باشه
در آغاز کتاب دوئل می خوانیم
ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبى داغ و خفقانآور، تنى به آب مىزدند و سپس راهىِ کلاهفرنگى مىشدند تا چاى یا قهوه بنوشند. ایوان آندرهئیچ لائِفسکى، جوانى بیست و هشت ساله، لاغراندام و بلوند، دمپایى به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایى به سر، هنگامى که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادى برخورد کرد و در این میان دوستش، ساموئیلِنکو، دکتر ارتش، را دید. ساموئیلِنکو با آن سر کاملا تراشیده، گردن کوتاه، چهره سرخ، دماغ بزرگ، ابروان سیاهِ پشمالو، و ریش خاکسترى و نیز با آن تن و اندام فربه و گوشتالو و صداى بم و دورگه افسرانِ ستاد، توى ذوق مىزد و در نظر هر تازهوارد آدمى قلدر و افسرى جاهطلب به حساب مىآمد، اما دو سه روزى که از
برخورد اول مىگذشت، چهرهاش رفتهرفته مهربان، خوشایند و حتى زیبا به نظر مىرسید. او با وجود اندام ناساز و رفتار خشن، آدمى ملایم، بسیار صمیمى، خوشاخلاق، و آماده کمک به دیگران بود. در شهر با همه روابط صمیمانه داشت، به همه پول قرض مىداد، آدمها را درمان مىکرد، وسایل عروسى فراهم مىکرد، افراد را آشتى مىداد، و پیکنیکهایى را تدارک مىدید و در آنها کباب شیشلیک و سوپ خوشمزه ماهىِ دریاىِ سیاه آماده مىکرد. آدم هر وقت با او روبهرو مىشد مشغول انجام کارى براى یک نفر بود یا داشت براى کسى دادخواست تهیه مىکرد و همیشه چهرهاش به خنده باز بود چون احتمالا مشکلى را از پیش پاى کسى برداشته بود. عقیده عموم را بر این بود که هیچکس نمىتواند به او عیب و ایرادى بگیرد اما تنها دو نقطهضعف داشت: یکى آن که از مهربانى خود شرمنده بود و سعى مىکرد آن را در پسِ نگاه عبوس و خشونتِ ظاهرى پنهان کند و دیگر آنکه خوشش مىآمد دستیاران و سربازان او را عالىجناب خطاب کنند هر چند تنها یک مشاور رسمى بود.
همین که لائِفسکى توى آب شانه به شانه ساموئیلِنکو شد، گفت: «الکساندر داویدیچ، به این سئوال من جواب بده ببینم. فرض کن یه دل نه صد دل عاشق زنى شدهى، خیلى هم باهاش خودمونى هستى. این طور بگم، مدتى باهاش زندگى کردهى، یعنى دو سالى هست که باهاش زندگى مىکنى و اونوقت ناگهان، مثل خیلى وقتها که اتفاق مىافتد، ازش سیر مىشى و دیگه حال یه زن غریبه رو برات پیدا مىکنه. تو یه همچین موقعیتى، برام تعریف کن ببینم، چه کار مىکنى؟»
«خیلى سادهست، بهش مىگم، عزیز جانم، ما براى هم ساخته نشدهیم، هر جا عشقته مىتونى برى. همین.»
«گفتنش آسونه، جانم. اومدیم این خانم جایى رو براى رفتن نداشته باشه. زنِ تنهایىیه، قوم و خویش نداره، یه کوپک هم پول نداره و از این گذشته، کار و بارى هم نداره….»
«دراین صورت، جان دل من، پونصد روبل مىانداختم پیشش یا ماهى بیست و پنج روبل براش تعیین مىکردم… قضیه تموم مىشد مىرفت پى کارش. به همین سادگى.»
«فرض کنیم پونصد روبل یا ماهى بیست و پنج روبل دارى بهش بدى، اما زنى که من دارم ازش حرف مىزنم زن تحصیلکرده و مغرورىیه، به یه همچین زنى چطور مىتونى پیشنهاد کنى پول بگیره بره؟ و به چه زبونى؟»
ساموئیلِنکو مىخواست جواب بدهد اما در این لحظه موج عظیمى آن دو را در بر گرفت، به ساحل برخورد و با سر و صدا به روى ماسهها برگشت. دو دوست بیرون آمدند و توى ساحل به پوشیدن لباس مشغول شدند.
ساموئیلِنکو ماسهها را از روى چکمهاش تکاند و گفت: «البته زندگى با زنى که آدم دوستش نداشته باشه مشکله، اما وانیا جان، آدم به جنبه انسانىِ قضیه هم باید نگاه کنه. اگه من تو همچین موقعیتى قرار مىگرفتم نمىذاشتم بفهمه دوستش ندارم و تا آخر عمر باهاش زندگى مىکردم.»
آنوقت ناگهان از حرفهاى خود شرمنده شد، خودش را گرفت و گفت: «البته اینو بهت بگم، من براى زنها تره خرد نمىکنم. مردهشور همهشونو ببره!»
دو دوست لباسشان را پوشیدند و عازم کلاهفرنگى شدند.
ساموئیلِنکو آنجا برایش حکم خانهاش را داشت و حتى بشقاب و قاشق و چنگال و فنجان و نعلبکى مخصوص خود را داشت. هر روز صبح برایش در یک سینى، یک فنجان قهوه، یک لیوان کریستالِ بلند آب یخ، و یک لیوان کنیاک مىآوردند. او ابتدا کنیاک را سر مىکشید، سپس قهوه را مىخورد و بعد آب یخ را. ظاهرآ این ترکیب به مذاقش سازگار بود چون بعد از آن شنگول مىشد، دستى به ریشش مىکشید، به دریا خیره مىشد و مىگفت: «چه منظره با شکوهى!»
لائِفسکى بعد از سپرى کردن شبى طولانى که با افکار بیهوده و بى سر و ته جنگیده بود و خواب به چشمانش نرسیده بود و ظاهرآ تنها سبب شده بود که بیرحمى و سیاهى شب برایش تشدید شود، احساس مىکرد رمقى برایش نمانده و دارد از پا مىافتد. و آبتنى و قهوه تأثیرى بر حالش نداشته است.
گفت: «الکساندر داویدیچ، بیا صحبتهامونو دنبال کنیم. چیزى رو از تو پنهان نمىکنم. همه چیزو برات مىگم. وضع من و نادِژدا فدُروفنا خیلى ناجوره! از این که مسائل خصوصى زندگىمو بات در میون مىذارم عذر مىخوام. آخه، من باید با یکى حرف بزنم.»
ساموئیلِنکو، که لُب مطلب را پیشبینى کرده بود، چشمهایش را زیر انداخت و با انگشتانش شروع کرد روى میز به ضرب گرفتن.
لائِفسکى دنباله حرفش را گرفت: «دو سه سال باهاش زندگى کردهم و دیگه دوستش ندارم، دقیقتر بگم به این نتیجه رسیدهم که اصلا دوستش نداشتهم…و توى این دو سال من خودمو فریب مىدادهم.»
لائِفسکى عادت داشت در موقع حرف زدن بهدقت به کف دستهاى صورتىرنگش خیره شود؛ ناخنهایش را بجود؛ یا سردستهاى پیراهنش را خم و راست کند. و حالا مشغول همین کار بود.
گفت: «خوب مىدونم که کارى از دست تو ساخته نیست، اما علت این که دارم برات تعریف مىکنم اینه که تنها راه نجات براى آدمهاى شکستخورده و صاف و سادهاى مثل من درددل کردنه. من ناگزیرم هر کارى رو انجام مىدم تعمیم بدم و توضیح و توجیهى براى زندگى احمقانهم در نظریههاى دیگرون پیدا کنم و همینطور در نمونههاى ادبى: در این که اشرافیت ما در حال پوسیدنه، و از این جور چیزها… دیشب راجع به این موضوع زیاد فکر کردم و تسکین هم پیدا کردم، بهخصوص حرفهاى تولستوى تسکینم داد.اگه بدونى گفتههاى تولستوى چقدر با زندگى مىخونه، چقدر بیرحمانه اونها رو بیان مىکنه! اونوقت حالم بهتر شد. در حقیقت، دوست عزیزم، مىخوام بگم اون نویسنده بزرگىیه حالا تو هر چى مىخواى بگو.»
وزن | 258 گرم |
---|---|
موضوع | |
مولف |
آنتون پاولوویچ چخوف |
ناشر |
نگاه |
مترجم |
احمد گلشیری |
تعداد صفحات |
180 |
قطع کتاب | |
نوع جلد | |
سال چاپ | |
نوبت چاپ |
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.